، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

"نیایش، لحظه ی ناب وصال"

مامانی جیییش دارم

واقعا شرمنده که دیر اومدم .... بالاخره نیایش من توی 22 ماهگی یه روز بعد از کلی تعلیمات اقای پدر با عروسکا که یه شب مجبور شد 10 تا عروسکتو چند دور ببره دسشویی تا شما یاد بگیری شما هم لطف کردی و یاد گرفتی و فقط موقع خواب و دسشویی از پوشک استفاده میکنی. هورااااااااااااااااااااااااااا کم کم داری مث ادم بزرگا میشی. خیلی کارای جدید دیگه یاد گرفتی که یه روز همه رو برات مینویسم الان کمبود وقت و امکانات دارم عزیزم که ایشالله به زودی بابا حل میکنه............... تشکر از خاله فاطی و زندایی و بعقیه که توی نبود ما بهمون سر زدن نمیدونم دفعه ی بعد کی اپ میشم فعلا بایییییییییییییییییی ...
31 ارديبهشت 1392

قصر بازی

مامانی این روزا کمتر وقت میکنم برات مطلب بنویسم، شرمنده هفته ی قبل با اقای پدر رفتیم قصر بازی که مامانی خیلی وقت بود دلش میخواست شما رو ببره اونجا. ولی بازیهای مخصوص سن شما کم بود. سوار چرخ و فلک جادویی شدی ، ماشین متحرک نشستی و بهتر از اونا رفتی به مهد کودک قصر و کلی سرسره و بازیهای فکری انجام دادی من و آقای پدری هم وایسادیمو تماشات کردیم و از اینکه دختر گلی مث تو داریم لذت بردیم. تازه بستنی و کیک و... خوردیم و خیلی خوش گذروندیم. مرسی از خاطره ی قشنگی که برامون ساختی آقای پدرییییییییییییییییی قول میدم زودی براتون عکس بذارم ...
22 بهمن 1391

زودی بر میگردم

سلام دختر گل مامانی این روزا خیلی احتیاج به دعاهای دستای کوچولوت دارم.مامانی دنبال اینه که به یکی دیگه از آرزوهاش برسه. خیلی وقته که پیگیر کار آموزشگام تا به امید خدا یه آموزشگاه زبان باز کنم و به قولی مدیریتشو بگیرم دسم تا اون جوری که دلم میخواد به همشهریام کمک کنم تا زبان بین المللی رو یاد بگیرن.توی دنیای امروز،  مهم نیس کجا زندگی میکنی مهم اینه که از علم روز دور نباشی(زبان و کامپیوتر)که مامانت توی هر دوتاش تجربه داره خدا رو شکر.گل گلی یعنی میشه منم آموزشگاه خودمو باز کنم آموزشگاه زبان نیایش اگه مسولین آموزش و پرورش یاری کنن حتما میشه اگر هم نه که باز من سعیمو میکنم، جوینده یابندس. واسه همین مممکنه یه مدت نتونم بیام و ...
19 بهمن 1391

واکسن 18 ماهگی

سلام مامانی واکسن 18 ماهگیت خدا رو شکر سبک بود.البته یه کمی اذیت شدی... روز 4شنبه رفتیم درمونگاه و خانوم دکتر مهربون اول قد و وزنت رو گرفت و گفت همه چی خوبه.بعد بهت قطره فلج اطفال داد بعد یه امپول به دستت زد و بعدا پاهات...گریه کردی ولی نه زیاد بیچاره باباجونی هم با ما بود و دستاتو نگه داشت.وقتی اومدیم خونه خواستم بهت استامینفون بدم که تو همشو بالا اوردی ولی هر جور شده چند قطره بهت دادم.اون لحظه یاد پارسال که اسهال استفراغ گرفته بودی افتادم که تک و تنها بودم و بعد بابات اومد و رفتیم این دکتر اون دکتر وبعدشم که بستری شدی و پرستارا نمیتونستن رگتو پیدا کنن یا اون لحظه ای که لخت توی تخت بودی و هر کسی که اونجا بود فک میکردی پرستاران و میخوان ...
19 بهمن 1391

وقتی مامانی بوف شد...

دیروز از بس توی درست کردن غذا عجله کردم که هردوتا دسم سوخت. اونوقت رفتم روش خمیر دندون زدم تا دردش اروم شه و اون موقع بود که شما دسمو دیدی و کلی ناراحتی کردی.هی دس مامانی رو نازی کردی هی بوسم دادی و  همش جای سوختگی رو نگاه میکردی و نغ نغ میکردی.مرسی که از الان غمخوار مامانی عزیز دلم.اخه یه ماه پیش یکی از انگشتای شمام سوخت(انگشت وسط دست راست)البته شما خیلی با احتیاطی و هر وقت نزدیک بخاری میری میگی بوف ولی اون شب خیلی شیطنت میکردی تا اینکه هین بازی دستت یه دفعه خورد به شیشه ی بخاری. حتی تاولم زد که خانوم جوادی هربار میرفتیم خونشون برگ بهمون می داد ومن روزی چندبار برات می مالیدم روی زخمت و حالام جاش خیلی خوب شده،فقط یه کمی قرمزه.   ...
19 بهمن 1391